سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

مامانی و گل پسرش

رفتیم تو تلوزیون

سلام عسلم همونطور که بهت گفته بودم ما رفتیم مهمونی خونه خانم مزدرانی برای برنامه دستپخت مامان که بالاخره برنامه ما رو روز پنجشنبه 28 دی ساعت 1 از برنامه خانواده نشون دادن و پسرم معروف شد هورا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا خیلی از دوستای قدیمی مامان که حتی من شمارشونو نداشتم کلی پیغام خوب برایم فرستاده بودن که ما رو دیدن اتفاق جالبی بود تو فیس بوک هم کلی کامنت خوب گرفتیم راستی سه شنبه 3 بهمن با بابایی داریم میریم کیش خوش بگذرونیم تا پسری تو سال اول زندگیش هم دریای شمال و دیده باشه هم جنوب از اون ور هم من و شما میریم شیراز برای عروسیه دانیال فکر کنم یه یک ماهی ازمون خبری نباشه ولی بر میگردیم با کلی حرف تازه ...
30 دی 1391

دندون پنجم

پسره دندون طلا گل گل مامانی دندون پنجمش هم در اومد دندون کوچولوتو میشه گفت اولین ساعت روز شنبه 23 دی خونه خاله سمیرا کشف کردم ولی فکر کنم یه روز جلوتر دراومده بود البته گل پسر مامانی یه کم هم مریض حال بود چون مریض شده بود و رفته بودیم دکتر آمپول هم زده بودی و زیادی سر حال نبودی پسرم تازه تو ده ماهگی هم یادش اومده 4 دست و پا بره البته زودم خسته میشی و ترجیح میدی سینه خیز به راهت ادامه بدی سلام کردن با سر رو هم مامان جونت یادت داد البته هر وقت عشقت بکشه یه چند روز رفته بودیم خونه مامان جون تا من لباس مامانی رو برای عروسی دانیال که چند روزه دیگه شیراز میریم بدوزم و بالاخره تموم شد و ما به خونه تشریف آوردیم ...
25 دی 1391

9 ماهگی

سلام به همه ی زندگی خودم آقا سام من: درست توی 9 ماه پیش تو همچین روزی که البته بهاری بود و اینقدر هم سرد نبود جمع 2 نفری ما سه نفره شد و البته کلی روال زندگیمون تغییر کرد مامانی دیگه نمیتونه تا لنگ ظهر بخوابه و بعدم پای تلوزیون از این کانال به اون کانال بره همه چیز کلی عوض شده صبح باید پاشم صبحونه شازده رو درست کنم و همزمان ناهارشم بزارم تازه خونه هم هر روز باید جارو بشه چون فضولچه با اون انگشتای کوچولو همه چیزو بر میداره و به دهن میزاره بابایی هم که نمیدونه چطور خودشو شده 5 دقیقه زودتر به خونه برسونه تا نفسشو تو بغل بگیره آخه وروجک وقتی بابایی رو میبینه دیگه هیچکس و نمیشناسه و بابایی بعد از 1 ساعت که به خونه اومده هنوز ...
13 دی 1391

یلدای من

سلام گوگولیه مامانی: پسرم اولین شب یلداش رو تو خونه ی مامان جونش تجربه کرد هم یلدا هم تولد مامانی که مامان جون جلو جلو برام گرفته بود شب خوبی بود با خانواده خاله سمیرا خاله فری و ترانه البته عکسای اون شب تو دوربین خاله سمیراست که هنوز به دستمون نرسیده: پسرم در حال کمک به مادرش برای تزیین خونه مامان جون تو قابلمه غذا میپزن......................... هندونه ی امسال شیرین تر از همیشه موهای فشن کاری از خاله سمیرا شیطونک بعد از مهمونی ایستادن در تخت برای اولین بار در 8.5 ماهگی من موفق شدو هورا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا پسرم چشای ...
6 دی 1391

تولد مامانی

سلام به همه زندگی من و کسی که به من لذت مادر شدن رو هدیه کرد: همه زندگی من سام من: دلم میخواد با بهترین اتفاق زندگیم یه کم مردونه صحبت کنم و میدونم که شیر مرد من قشنگ حرفای مامانی رو گوش میده و بهترین همصحبت برای مامانیه: پسر گلم امروز سی و دومین سالروز تولد مامانیه تا قبل از امسال من فقط یک دختر برای پدرو مادرم و یک همسر برای پدرت بودم ولی امسال به یمن ورود تو به زندگیم من لیاقت نام مادر بودن رو دارم البته امیدوارم این لیاقت رو داشته باشم چون مادر خیلی کلمه مقدسیه و من همه سعیم رو میکنم که این لیاقت رو داشته باشم با اومدن تو به زندگیم تازه معنی واقعی عشق رو فهمیدم درسته که قبلا هم عشق رو با پدر و مادرم خواهر و براد...
6 دی 1391
1